صهبای صهبا



آلودگی هوا باعث شده بیمارستان تبدیل بشه به کودکستان! درواقع مدارسو تعطیل کردن و ادارات و سازمانها تعطیل نیستن. و ما این هفته شاهد خِیل عظیمی از پدرمادرای شاغل در بیمارستان بودیم که با فرزند مبارکشون تشریف آورده بودن بیمارستان!

صبح نی نیِ یکی از نرسامونو میخواستم ببرم پاویون خودمون. ت نمیخورد از جاش. خلاصه بخش بود و یه بچه ۵ ساله که بنظرم اصلا صلاح نبود تو اون فضا باشه. مامانش کلی التماس و قربون صدقه و اخم و تهدید و تطمیع رو امتحان کرد. بچه مم زده بود به دنده لجبازی و حاضر نبود از کنار مامانش ت بخوره.
آخر سر من اومدم استتوسکوپمو انداختم دور گردنش و خیلی منطقی بهش گفتم خاله من مریضم. میای معاینه م کنی؟ و بچه م خیلی راحت اومد دنبالم و تا خود ظهر تو پاویون داشت تک به تک رزیدانتا رو معاینه میکرد [خنده]



+ خیلی وقت پیش تو یکی از کتابای روانشناسی کودک  میخوندم که میگفت بجای اینکه به بچه امر و نهی کنین یا به زور شرایطی رو بهش تحمیل کنین ، گزینه های انتخابشو متنوع کنین. مثلا اگه قراره تلویزیون نبینه ، بهش نگین تلویزیون نبین! چون ناخودآگاهش درگیر و به مرور کنجکاو و متعاقبا عقده ای میشه. عوضش خیلی ریلکس و بی تفاوت بهش بگین بیا بریم آشپزی کنیم و با ترکیبی از اسباب بازیاش و چیزای واقعی (مثل حبوبات یا میوه ها) به سمت مورد نظرتون هدایتش کنین.
در واقع به همین راحتی بین گزینه تلویزیون و آشپزی ، اونو به گزینه مدنظر خودتون سوق دادین.
تو این دوره سطح فهم و کنجکاوی بچه هامون بالا رفته. و طبیعتا لازمه که سطح صبر و تحمل والدین هم بالا بره (که البته الان برعکسشو شاهدیم). این روزا اکثر توصیه های تربیتی کودک به سمت تربیت غیرمستقیم و کنترل نامحسوس سوق پیدا کرده. به سمت حق انتخاب دادن بهشون. به سمت اینکه بهشون شخصیت بدیم. و بجای اینکه امر یا منعشون کنیم ، شرایطی فراهم کنیم که مطابق نظر ما خودشونو تنظیم کنن.

ادامه مطلب

چشماش قرمزه از اشک و ازم قایم میکنه. به روی خودم نمیارم. پشت بهم خوابیده رو تخت و میدونم که بیداره. از غمی که از دلش داره منتقل میشه به دلم مطمئنم که بیداره. از حرفایی که پشت تلفن به دانشجوش داشت میگفت مطمئنم. میگفت بالام جان! زمان مرگِ آدم عوض نمیشه. نه یک لحظه عقب ، نه یک لحظه جلو. فقط طرز مردنه که عوض میشه. با تصادف یا با سکته. با گلوله یا با سقوط. عاقبت بخیری یا با . میگفت باید درست زندگی کنیم تا درست بمیریم. میگفت مرگ زمانش ثابته و با سرعت داریم بسمتش میریم. به دانشجوش میگفت. همون دانشجویی که امسال قرار بود بره کانادا و بخاطر مصطفی نرفت. با بغض میگفت بهش.
مصطفی بیداره. مطمئنم بیداره. تا خود صبح بیداره. از حرفایی که سر شام گفت مطمئنم. گفت حس میکنم زندگیمو باختم. به شوخی بهش گفتم یعنی اینقدر زن بدی بودم برات که حس میکنی زندگیتو باختی؟ خیلی جدی و باحسرت گفت برای خدا خالص نبودم. گفتم کدوممون خالصیم؟ گفت حاج قاسم. گفتم حاج قاسم. گفت اگه همین الان بمیرم ، هیچی ندارم که به خدا بدم. سکوت کردم تا حرف بزنه. حرف زد. حرف زد. حرف زد. شامش نصفه موند. و از همون موقع دراز کشیده روی تخت تا الان. بی حرکت. بی صدا. ولی بیداره. مطمئنم که بیداره.

نشستم پشت کامپیوتر و روایات حضرت زهرا (س) رو سرچ میکنم.
بلند میخونم که به گوشش برسه:
خانم فاطمه زهرا (س) فرمودن:
هر کس عبادت خالص خود را به سوی خدا بالا بفرستد ، خدا بهترین مصلحت خود را بر او نازل میکند.
صدامو آروم میکنم و میگم. انشالا بهترین مصلحت. انشالا عاقبت بخیری.
صداش میرسه به گوشم: انشالا به شهادت برای خدا.
دلم میریزه.



+ بلایی که هر شب به جون منه ، امشب به جونش افتاده. شب بیداری. سکوت. تاریکی. فکر. فکر. فکر. 
کلی از دانشجوها و فارغ التحصیلها و هم دوره ایها و غیرهمدوره ایهاش داشتن میرفتن اوکراین که از اون طرف برن کانادا و آمریکا. خیلی از آدمایی که میشناخته توی هواپیمای امروز سقوط کردن. کل دانشگاهشونو ماتم گرفته. همه شون پودر شدن. کلی از نخبه ها. بقول مصطفی نخبگی به درد آخرت نمیخوره. چیزی برامون باقی نمیمونه جز هر چی که برای خدا بوده.
خدا رحمتشون کنه. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

دارم لباسای زمستونی اضافی خونه رو جدا میکنم تا توی این حال و اوضاع برسونیم به دست آدمای نازنین اطرافمون.
میرسم به کاپشن آقامصطفی. در واقع کاپشن نوی آقامصطفی. 
بهش میگم اینو پوشیدی تا حالا؟ میگه فقط دو سه بار تا مشمول خمس نشه. میخندم میگم خمسش که هیچی برادر! الان کلش بخشیده شد! اعتراضی هم وارد نیست. میخنده میگه عیب نداره ، تعلق خاطری بهش نداشتم! خنده م میگیره از پرروییش. تو دلم میگم تو مگه تعلق خاطرم داری به کسی یا چیزی؟

کاپشنو برانداز میکنم تا مطمئن بشم سالمه. به زیپش که میرسم سخت بالا پایین میشه. نگاش که میکنم میبینم از فرط نو بودن ، دونه های زیپ درست و کامل داخل هم فرو نمیرن. فکرم میره سمت اوایل زندگی مشترکمون. زمانی که از فرط نوپا بودنِ زندگیمون ، همدیگه رو درک نمیکردیم. زمانی که هنوز حس استقلال فردی بر افکار و ناخودآگاهمون غالب بود و هیچ انعطافی جلوی همدیگه نداشتیم. زمانی که محدودتر شدنمون تو زندگی مشترک ، ما رو دچار بحران درونی میکرد.
زمان گذشت تا مثل دو تا زیپ به هم آمیخته بشیم. زمان لازم بود تا بپذیریم که باید دوخته بشیم به همدیگه. زمان لازم داشتیم تا بفهمیم وقتی مثل دو طرف زیپ کاپشن به هم میچسبیم ، آزادی فردیمون محدود میشه ، ولی در عوض محکمتر میشیم ، کاملتر میشیم ، و تازه کارآییهای نهفته و تواناییهای بالقوه مون به فعلیت میرسه.


ما آدما ، زیپهای تک و تنهایی هستیم که تا وقتی جفت نشدیم ، انگار متوجه تواناییهای واقعیمون نیستیم و خوش و خرّم و بسیار بسیار محدود برای خودمون یه گوشه زندگی میکنیم. یه کم اغراق آمیزترش اینه که بگم  حتی درکمون از هدف خلقتمون هم تا قبل جفت شدن بوی خامی میده. ولی بالاخره یه روز برای تکامل و ادای وظیفه هامون باید پا بذاریم روی فردیّتمون ، به جفتمون متصل بشیم و پله پله و قدم به قدم ازش بالا بریم. یه روز باید قید نامحدود بودنو بزنیم و سختیِ درهم تنیده شدن با جفتمون رو به جون بخریم. زخمِ اصطکاک اولین برخوردا تو زندگی مشترک به جونمون بشینه و خوب بالا پایین بشیم. که اگه جفت شدن رو تجربه نکنیم ، هیچ وقت از عمق وجودمون نمیفهمیم برای چی روی کاپشنِ دنیا خلق شدیم. درست مثل زیپی که هیچوقت بسته نمیشه و نمیتونه غایت خودشو درک کنه.


+ خلاصه خطبه نماز جمعه امروز اینجانب: آهای مجردا! اوصیکم بالازدواج [خنده]

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

felezyabelectronic3 فروشگاه مبانی نظری وپیشینه تحقیق Digital Photography Online شعر و رباعی ناب عاشقانه از رشید صیدمرادی تارنمای امیرضیاء seoyab1 اخبار هنرمندان با ولایت تا شهادت farnaaaaz نداي ماهين THink؛ راهکارهای آموزش و یادگیری زبان‌های خارجه